صادق هدایت استاد اینه که با چند جمله، مستقیم بزنه به عمیقترین لایههای روح آدم. زنده به گور یکی از همون کتابهاست؛ مجموعهای از نه داستان کوتاه که هر کدومشون مثل یک پنجره به دنیای تلخ، فلسفی و گاهی بیرحم هدایت باز میشه.
داستان اصلی، یعنی زنده به گور، قصهی مردیه که مرگ رو آرزو میکنه اما مرگ انگار باهاش قهر کرده. بین گذشته و حال سرگردونه، از زخمهای کودکی میگه، از بهشت و جهنمی که خودمون برای خودمون میسازیم، و از تنهاییای که مثل سایه باهاشه. هدایت اینجا با هنرش، حال و هوای یک انسان روانگسیخته و جداافتاده از جامعه رو تصویر میکنه؛ تصویری که بعضیها میگن الهامگرفته از زندگی خودش بوده.
بقیه داستانها—از حاجی مراد و آبجی خانم گرفته تا آتشپرست و مردهخورها—هر کدوم ضربه خودشون رو میزنن. اگه دلت میخواد با هدایت هم به سفری تلخ و هم تفکر برانگیز بری، این کتاب معطل نداره.
بخشی از کتاب
نمی دانم همه را منتر کرده ام، خودم منتر شده ام ولی یک فکر است که دارد مرا دیوانه می کند، نمی توانم جلو لبخند خودم را بگیرم. گاهی خنده بیخ گلویم را می گیرد. آخرش هیچ کس نمی فهمید ناخوشی من چیست، همه گول خوردند! یک هفته است که خودم را به ناخوشی زده ام یا ناخوشی غریبی گرفته ام- خواهی نخواهی سیگار را برداشتم آتش زدم، چرا سیگار می کشم؟ خودم هم نمی دانم. دو انگشت دست چپ را که لای آن سیگار می گذارم. دود آن را در هوا فوت می کنم، این هم یک ناخوشی است! حالا که به آن فکر می کنم تنم می لرزد، یک هفته بود، شوخی نیست که خودم را به اقسام گوناگون شکنجه می دادم، می خواستم ناخوش بشوم. چند روز بود هوا سرد شده بود، اول رفتم شیر آب سر را روی خودم باز کردم، پنجره حمام را باز گذاشتم، حالا که به یادم می افتد، چندشم می شود، نفسم پس رفت، پشت و سینه ام درد گرفت، با خودم گفتم دیگر کارم تمام است. فردا سینه درد سختی خواهم گرفت و بستری می شوم بر شدت آن می افزایم، بعد هم کلک خود را می کنم. فردا صبحش که بیدار شدم، کمترین احساس سرماخوردگی در خودم نکردم. دوباره رخت های خودم را کم کردم، هوا تاریک شد در را از پشت بستم، چراغ را خاموش کردم، پنجره اتاق را باز کردم و جلو سوز سرما نشستم. باد سرد می وزید. به شدت می لرزیدم، صدای دندان هایم را که بهم می خورد می شنیدم، به بیرون نگاه می کردم، مردمی که در آمد و شد بودند، سایه های سیاه آنها، اتومبیل ها که می گذشتند از بالای طبقه ششم عمارت کوچک شده بودند. تن لختم را تسلیم سرما کرده بودم و به خودم می پیچیدم، همان وقت این فکر برایم پیش آمد که دیوانه شده ام.